حکایت

ساخت وبلاگ

امکانات وب

به نام خدا . 
موضوع :حکایت 
 
یک. روزیک مرد مومن با یک زن مومن ازدواج کردند بعد از مدتی صاحب فرزندی شدند مرد که بعد از مدتی فشار زندگی  . وارد شد و به زن خود گفت:می خواهم به تهران برم چون انجا کار زیاد است. از قزوین حرکت کرد و بعد به تهران رسید در کارخانه مشغول کار شد همه افراد کارخانه از او خوششان میامد و هرکی اضافه کاری یا کار داشت میداد به او .یک سال گذشت به مدیر کارخانه گفت:میشود بروم قزوین دلم برای خانواده ام تنگ شده است. مردشب خوابید و پول هایش که زیاد شده بود به زیر سر گذاشت و خوابید .صبح حرکت کرد دزدی از انجا پرسه میزد.مرد به بیرون کارخانه امد . دزد هم دید مرد پول را محکم در دست گرفته است به دنبال او راه افتاد دزد با خود فکر کرد که این مرد .برای   سوغات در مغازه ای میرود ولی مرد هیچ جا نرفت مرد به ترمینال رفت و سوار ماشین شد دزد با خود گفت:حیف است از دستش بدهم او هم سوار شد و در راه دزد با خود فکر کرد که مرد باید برای دستشویی از ماشین در راه پیاده میشود مرد به قزوین رسید دزد باز به راه افتاد مرد رفت در زد و رفت داخل خانه و دزد هم ماند پشت در .  دزد گذاشت شب شد و از دیوار بالا رفت با خود گفت به به عجب خانه باب دزدی واقعا مرد به داخل حیاط پرید ان ها هم خوابیده بودند دزد ارام به در نزدیک شد دید مردسمت راست و زن هم در سمت چپ وبچه هم بین این بودند پشت اینان یک کمد بود دزد یقین داشت توی اونجاست بعد فکر های عجیبی به سرش میزد ناگهان فکر شیطانی به سرش زد وبچه را ارام برداشت و داخل سرمای شدید حیاط پیش سنگ ها گذاشت و بچه بعد از مدتی گریه کرد مرد زن بیدار شدند این به او میگفت برو بیارش او به این میگفت هر دو ارام به حیاط امدند تا به حیاط امدند دزد مه پشت در بود پرید تو اتاق تا به اتاق رفت زلزله امد و زیر اوار ماند و زن مرد اولین کسانی بودند که زنده ماندند این واقعه مربوط به سال ۱۳۴۰است که در زلزله هیچ کس زنده نماند .  
مذهبی...
ما را در سایت مذهبی دنبال می کنید

برچسب : حکایت عاشقی,حکایت,حکایت کوتاه, نویسنده : 7modafee23b بازدید : 336 تاريخ : دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت: 0:37